بغض

 

مامانم داره گریه می کنه

همه دارن گریه می کنن

دیروز بابا بزرگ خاک کردن

پاهام درد می کنه

مامانم دو روزه هیچی نخورده

سرم درد میکنه دو شبه خوابم نمی بره

امشب از همیشه بدترم

هیشکی نخوابیده

من رو پشت بومم

بچه که بودم زیاد میومدم اینجا

چه زود گذشت

هیچ وقت بهش نگفتم چقد دوسش دارم

مامان گفت : تو بابا بزرگ دوست نداشتی که گریه نکردی

ولی من باورم نمی شه که اون مرده

اما واقعا رفته

دیدم خاکش کردن

ولی بازم اشکم نیومد

داغونم

انگار نه انگار همین شنبه بود که رفته بودم خونشون عید دیدنی

سرحال و خوشحال بود

بابا بزرگ با سیاست بود

حالا همه چی بهم می ریزه

تنم می لرزه

می ترسم

نکنه بعدا دعوا راه بیوفته

امشب هوا چقد گرمه

پتوی بابا بزرگ قایمکی برداشتم

انگار خدا نمیخواد من بندازمش روم

بوی بابا بزرگ میده

بچه که بودم زیاد بغلش میکردم

خیلی سخته بابا نداشتن

طفلک مامانم

یه بغض گنده تو گلومه

نمیشکنه

داره خفم می کنه

 

خدا بابا بزرگ شبا بفرست تو خوابم. باشه؟

 

 

یافتمت!!

 

 

زمین چرخید...

به دور خودش

به دور خورشید

زمین چرخید و من به دنیا آمدم

زمین چرخید و من بزرگ شدم

زمین چرخید و من ...

می میرم!

صدایی می آید...

کسی از تو می پرسد : خدای تو کیست؟

و من می مانم چه بگویم!

خدای من

به یاد می اورم که چه کسی بوده ام

کجا زندگی کرده ام

به یاد می اورم و بعد همه را کنار میزنم

همه ی کسانی که با آنها معاشرت داشته ام

آشنا . دوست . فامیل . خانواده ...

همه را

همه را کنار میزنم

و تنها

من میمانم و تو...

می نشینم رو به رویت

من...

کسی که سعی می کرد آنچه باشد که تو می خواهی....

و تو ....

تو...

تو که ...

نه .باز هم نمی دانم چطور توصیفت کنم!

صدا دوباره می پرسد :بگو ... بگو خدای تو کیست!؟

قلبم می لرزد : چه بگویم ؟!

قلبم ؟...و به یاد می آورم شبی را که خسته و سرگردان از جستوجویت

آرام نشسته بودم و به تو فکر می کردم: پس کجا می توانم پیدایت کنم؟

و برایت نوشتم که اگر راست می گویی و رهایم نکرده ای

خودت را نشانم بده...

که ناگهان قلبم لرزید و کل وجودم را بی قرار کرد ...

و یافتمت!

تو...تو اینجایی؟!

لبخند می زنم و فریاد بر می آورم که :

این است خدای من

او اینجاست

در درونم...!

 

 

پیامک!!!

 

 

برای سالها می نویسم...

سال ها بعد که چشمان تو عاشق می شوند ....

افسوس که قصه ی مادر بزرگ راست بود

همیشه یکی بود یکی نبود

 

 

لعنتی دوست داشتنی

 

 

اتاق تاریک بود .
فضای گرم و معطر اتاق منو گیج کرده بود .
روی تخت دراز کشیدم .
بهش نگاه کردم .
آروم و ساکت بود .
مثل خودم .
بلند و کشیده .
چشاش برق می زد .
آروم سراسر بدنش رو لمس کردم .
هیچی نمی گفت .
همیشه تسلیم بود , تسلیم محض .
لبامو گذاشتم روی لبش و با اولین بوسه مثل همیشه آرومم کرد .
بوسه هایی که بین من و اون رد و بدل می شد همیشه کوتاه بود .
دوست داشتم بعد از هر بوسه توی چشای داغش نگاه کنم .
همین سکوتش منو دیوونه می کرد .
اون روزای اول که باهش آشنا شدم برای من پر از اضطراب بود .
ولی اون عین خیالش نبود .
همیشه قرارای من و اون توی کوچه های خلوت , پشت دیوارای بلند و ... بود .
می ترسیدم کسی من رو با اون ببینه .
آخه اون یه جوری بود .
توی همون کوچه های خلوت بوسه های من و اون شکل گرفت .
با اولین بوسه منو اسیر خودش کرد .
همیشه وقتی از هم جدا می شدیم به خودم قول می دادم دیگه نبینمش ولی مگه می شد .
وقتی با هم بودیم فقط بوسه بود و بوسه .
رابطه ما از این بیشتر نبود .
یه جورایی فکر می کردم با اون بودن برام آرامش بخشه ولی .. شاید اشتباه می کردم .
اون از من هیچی نمی خواست فقط دوست داشت لباشو ببوسم .
و لحظه هایی که می بوسیدمش چقدر چشاش برق می زد .
کم کم همه عادت کردن ما دو تا رو باهم ببینن .
هر دو بی پروا بودیم .
توی لحظه های غم و تنهایی منو صبورانه تحمل می کرد .
هیچوقت عاشقش نشدم .
حتی گاهی ازش متنفر می شدم ولی بازم ... می رفتم سراغش .
بهش نگاه کردم .
چشماشو بسته بود .
اتاق بوی عرق تن اونو به خودش گرفته بود .
آخرین بوسه رو ازش گرفتم و مثل هر شب توی جاسیگاری لهش کردم .
لعنتی دوست داشتنی .