یافتمت!!

 

 

زمین چرخید...

به دور خودش

به دور خورشید

زمین چرخید و من به دنیا آمدم

زمین چرخید و من بزرگ شدم

زمین چرخید و من ...

می میرم!

صدایی می آید...

کسی از تو می پرسد : خدای تو کیست؟

و من می مانم چه بگویم!

خدای من

به یاد می اورم که چه کسی بوده ام

کجا زندگی کرده ام

به یاد می اورم و بعد همه را کنار میزنم

همه ی کسانی که با آنها معاشرت داشته ام

آشنا . دوست . فامیل . خانواده ...

همه را

همه را کنار میزنم

و تنها

من میمانم و تو...

می نشینم رو به رویت

من...

کسی که سعی می کرد آنچه باشد که تو می خواهی....

و تو ....

تو...

تو که ...

نه .باز هم نمی دانم چطور توصیفت کنم!

صدا دوباره می پرسد :بگو ... بگو خدای تو کیست!؟

قلبم می لرزد : چه بگویم ؟!

قلبم ؟...و به یاد می آورم شبی را که خسته و سرگردان از جستوجویت

آرام نشسته بودم و به تو فکر می کردم: پس کجا می توانم پیدایت کنم؟

و برایت نوشتم که اگر راست می گویی و رهایم نکرده ای

خودت را نشانم بده...

که ناگهان قلبم لرزید و کل وجودم را بی قرار کرد ...

و یافتمت!

تو...تو اینجایی؟!

لبخند می زنم و فریاد بر می آورم که :

این است خدای من

او اینجاست

در درونم...!