مامانم داره گریه می کنه
همه دارن گریه می کنن
دیروز بابا بزرگ خاک کردن
پاهام درد می کنه
مامانم دو روزه هیچی نخورده
سرم درد میکنه دو شبه خوابم نمی بره
امشب از همیشه بدترم
هیشکی نخوابیده
من رو پشت بومم
بچه که بودم زیاد میومدم اینجا
چه زود گذشت
هیچ وقت بهش نگفتم چقد دوسش دارم
مامان گفت : تو بابا بزرگ دوست نداشتی که گریه نکردی
ولی من باورم نمی شه که اون مرده
اما واقعا رفته
دیدم خاکش کردن
ولی بازم اشکم نیومد
داغونم
انگار نه انگار همین شنبه بود که رفته بودم خونشون عید دیدنی
سرحال و خوشحال بود
بابا بزرگ با سیاست بود
حالا همه چی بهم می ریزه
تنم می لرزه
می ترسم
نکنه بعدا دعوا راه بیوفته
امشب هوا چقد گرمه
پتوی بابا بزرگ قایمکی برداشتم
انگار خدا نمیخواد من بندازمش روم
بوی بابا بزرگ میده
بچه که بودم زیاد بغلش میکردم
خیلی سخته بابا نداشتن
طفلک مامانم
یه بغض گنده تو گلومه
نمیشکنه
داره خفم می کنه
خدا بابا بزرگ شبا بفرست تو خوابم. باشه؟
سلام ایلیا...راشا...نمیدونم کی هستی؟
نمیخوام تسلیت بگم...نکنه دعوا بشه؟نکنه دیگه هیچکی نباشه؟ایلیا نمیتونم هیچی بگم برای این نوشته...
نمیتونم...
پس بذار واست بگم که یه کوچولو بغض کردم و چشمام هم پر شدن ولی نریختن...
ایلیا دیشب خوابتو میدیدم صبح که بیدار شدم برات صدقه گذاشتم کنار و بهت اس ام اس دادم اما نیومد برات دلیورد نشد...
دلم شورتو زد خیلی زیاد...
یه خبری بهم بده باشه؟
تسلیت گفتن بلد نیستم ایلیای عزیز
اما اگه این تسکینت میده باید بگم که عین همین حس هارو منم تجربه کردم. میدونم چه قدر سخته. همیشه با خودم فکر کردم کاش روز تولدم که ۲ روز بعدش هر دوشون (مادر و پدربزرگم) رفتن محکم تر بغلشون کرده بودم و بهشون گفته بودم گه چقدر دوسشون دارم دارم اما....
اما دیگه از اما هم کاری بر نمی یاد
متاسفم
همین
لازم نیست گریه کنی چون گریه فقط اولش ارومت میکنه اما بعد ولت نمیکنه سعی کن فکر نکنی جدی میگم به همین حالا فکر همین حالا. چیزی که گذشته گذشته هر چند که حرف بیرحمانه ای اما حقیقت داره سعی کن به پدرت کمتر فکرکنی
تسلیت
ببخشید میای تبادل لینک کنیم؟!؟!